اشعار مهدی باقر

  • متولد:

كربلای تو نمازی ست كه پایانش نیست / مهدی باقر

عشق، فهمید كه جان چیست، دل و جانش نیست
سرخوش آن كس كه در این ره سر و سامانش نیست

عشق تو راز بزرگی ست كه دركش سخت است
درد من درد و بلایی ست كه درمانش نیست

من در آن شهر خموشان و سكونم كه كسی
ترسی از خار مغیلان بیابانش نیست

قتلگاه دل او كعبه‌ی آزادی اوست
می‌رود سوی خدا بیم ز میدانش نیست

آن كه قربان ره صدق و صفا می‌باشد
آدمی نیست در این دهر كه قربانش نیست

دعوتت بانگ اذانی ست كه می‌خواندمان
كربلای تو نمازی ست كه پایانش نیست

نیزه و تیغ و سنان ماند و سواران رفتند
هیچ، در دشت، به‌جز زخم شهیدانش نیست

1664 0 3.5